و اینک ابرها آنقدر سنگین نشسته اند که یادشان رفته، برای سبک شدن باید بگریند. ابرهای دلنازک، با نگاهشان همه را میزدند. گویا بغضهای فروخورده شان خفه شان کرده بود. دریغ از بارش قطره ای مهربانی. بارشی که انتهایش خورشید است.
ابرها! دیگر با ما مهربان نیستید؟ آهای آسمانیهای زمینی، شما را میگویم: دردتان را میفهمم! آنقدر منتظر آمدن رحمت الهی ماندید و انقدر در فراقش گریستید که دیگر اشکی ندارید. باریدن شما اما امید وصل یار را دارد یاری که قلم در وصفش توان راه رفتن بر صفحه کاغذ را ندارد.
ابرها! پیام ما را به بهانه دلتنگیهایمان برسانید و بگویید:
جمعه هایمان، دیگر قرار ندارند. دلشان میخواهد جمعه ظهور شوند بارانی بارانی. شاعران هر چه میگردند، برای وصف دلتنگیشان واژه ای نو نمییابند. به مولایمان بگویید: مردم شهر انتظار بهار آمدنش را میکشند و از زمسستان طولانی و خشکی که سراسر بوی هجران دارد، خسته اند. ابرها! به منجیمان بگویید: تنهاییم؛ میان غوغای دیوهای اهریمنی، بیا و یاریمان کن.
ببارید ابرها، حتی برای یک لحظه، التماستان میکنم...
این عید را بهانة صحبت نمـــوده ام روزم بدون یـــار چه بی رنگ می شود
ماندم چگونه داد غزل پا به کوی دل بینام دوست شعر و غزل سنگ می شود
بی تاب چشــم های پر از مهــربانیت بی تو مدام بین خودم جنگ می شود
حـال زمان بدون نگاه تو خـوب نیست روی بــهار سرد و پر آزنگ می شود
دیگر به جز صدای غمت هیچ نشنوم این سر بدون شوق غزل منگ می شود
باید دوبـاره عهــد ببندم برای صبح تنهـا دلم برای شما تنگ می شــود
اللهم عجل لولیک الفرج