شاعر کسی است که بفهمد؛ آنچه بقیه از کنار آن ساده میگذرند و بتواند آنچه فهمید را سوار بر الفاظ پر احساس، لطیف، زیبا و آهنگین نماید. گاه به آن چاشنی خیال و تصویرسازی زند و برای اینکه الفاظش منظم شوند، گاه بر آنها لباس وزن بپوشاند. لباسی که شعر را از گزند حوادث و خطرات مصون میدارد. شاعر نفس نمیکشد که زنده بماند بلکه او خود، نفس کشیدن میشود برای تجربه شاعرانگی جدید. بزرگی میگفت: شاعران خُل هستند و من با تمام وجود دیده ام که حق با اوست و شاعر کسی است که هر چه چهارچوب و منطق و عقلانیت است را بهتر از بقیه بفهمد و جزء وجودش کند اما یک دقعه آن عقلانیت را چون لباسی کهنه و کثیف بکند و خودش شود یکتا شناگر اقیانوسی به وسعت "هستی و یا هر مفهومی که میتواند شاعرانه بیان شود"؛ با تمام خُل بازیهایی که او دارد. گویی بر هر چه منطق و دو دوتا چهارتا کردن است خندیده و با اینکه از همه بیشتر میتواند معقول باشد اما جز لگد و پشت پا، چیزی را لایق حواله کردن بر ساحت منطق و چهارچوب عقلانیت نمیداند. او با عقل و منطق دشمنی ندارد اما به دنبال فرامنطق میگردد فرامنطقی که به حق عقلانیت حقیقی هم اوست.
اما غزلسرا جز فراشاعر که میتواند باشد؟ غزلسرا یک غم سبز و یا شاید غمی سرخ دارد. غزلسرایی کار هر شاعری نیست باید دلش شکسته باشد باید چندین و چند بار خواسته باشد و خود را به آب و آتش زده باشد. غزل انسان را دچار میکند و غزلسرا بغضی تا همیشه دارد و همین بغض است که او را به غزل گفتن کشانده است. و من از حال غزلهایی که خودشان راه آمدن و لفظ شدن را می یابند و علیرغم بسیاری از شعرها، سراینده شان را به زحمت نمی اندازند، پی به غزلسرا بودن گوینده میبرم. غزل که قصیده و مثنوی و دوبیتی و... نیست که هر کس گوینده اش شود آن هم برای هر نیتی. غزل صاحبش را می سازد، میسوزاند، رشد میدهد، آرام میکند و... غزل همیشه با صاحبش مهربان است یک ارتباط گرم عاشقانه و دو طرفه.